قسمت اول رمان قطار جادویی (داستان کارآفرینی) که فروردین 91 در مجله پنجره خلاقیت چاپ شده است
مقالات و مصاحبه های مهندس علی زارعی (مدیرعامل) - مقالات مهندس زارعی در مجله پنجره خلاقیت |
توجه: جهت دیدن اخبار-عکسها و فیلمهای مرتبط با پروژه قطار جادویی اینجا کلیک کنید
قطار جادویی یک داستان در زمینه کارآفرینی می باشد که نویسنده آن مهندس علی زارعی مدرس کارآفرینی درباره آن می گوید: در این داستان سه هدف دارم
اول : نحوه آموزش کارآفرینی به مدرسان کارآفرینی
دوم : علاقمندان به کارآفرینی و راه اندازی کسب و کار را آموزش می دهم
سوم : بازار کار ایران را به دنیا معرفی می کنم و پس از چاپ کتاب به زبانهای دیگر سرمایه گذاران خارجی را به ایران خواهم آورد
قسمت اول داستان در فروردین ماه 91 دز مجله پنجره خلاقیت چاپ شد که در زیر مشاهده می گردد - از آنجاییکه قسمتهای بعدی داستان نیز در مجله پنجره خلاقیت چاپ می شود می توانید به این مجله مراجعه نمایید
برگرفته از رمان قطار جادویی نوشته مهندس علی زارعی تئوریسین خلاقیت
عقربه های ساعت روی دیوار نشان می دادند فقط 1 دقیقه تا آغاز سال نو باقیمانده است ولی محسن هنوز در شرکت مشغول کار بود.ناگهان صدای رادیو نظر محسن را جلب نمود "آغاز سال 1391 شمسی مبارکباد" محسن یکباره به خود آمد و با صدایی خسته توی دلش گفت " دیگه خسته شدم، روز اول عید هم این کار لعنتی تمومی نداره " از جایش بلند شد و گفت"اونم با این حقوق ناچیز آخه اینم شد زندگی؟"از داخل کیف دفترچه های اقساط را بیرون آورد و نگاهی به دفترچه ها کرد " چاره چی؟ با این بدهی ها چکار کنم؟" نشست روی صندلی و خودکارش را برداشت ولی انگار دستش قفل شده بود. هیاهویی از کوچه به پا شد " سال نو مبارک –خوش اومدید – عید شما هم مبارک " ناگهان چشم محسن به سررسید جدیدی افتاد که روز گذشته یکی از مراجه کنندگان بهش هدیه داده بود . با دیدن سررسید تصمیم دیگری گرفت " امسال یک برنامه ریزی جدید می کنم و بالاخره شغلم را تغییر می دم و شرایطم بهتر می شه" با ذوق و شوق سررسید را برداشت اما ناگهان به خاطر آورد پارسال عید هم دقیقا همین تصمیم را گرفته بود و توی صفحه اول سررسید قبلی یادداشت کرده بود ولی هیچگاه این موضوع را پیگیری نکرده بود ! از انجام اینکار منصرف شد.یک لحظه چشمانش را بست و در یک لحظه همه اتفاقات سال گذشته را به خاطر آورد . چهره اخموی رییس بد اخلاقش که باید هر روز تحمل می کرد و حرفی نمی زد. روزهایی که همکارش آقای جوانمرد مدام از بدبختی های روزگار صحبت می کرد و از مشکلات خودش و همه دنیا می گفت تا جایی که محسن می خواست فریاد بزنه ! چهره خسته مادرش که هر وقت به خونه اونها می رفت مدام می گفت محسن آرزوم اینه که زن بگیری و محسن می گفت مامان با کدوم پول ، اصلا همین حرف مادرش باعث شده بود که محسن مجبور بشه همون پس انداز ناچیزش را برای پول رهن یک سوییت خرج بکنه و تازه هر وقت به منزل اجاره ای می رفت دلهره داشت صاحبخونه از اجاره های عقب افتاده و پول آب و گاز و... صحبت نکنه . محسن به سرعت سررسید را برداشت و گفت اینبار با دفعه های قبلی فرق داره و نوشت : "امسال باید تغییری در زندگی خودم بدهم. من باید پولدار بشوم تا به خواسته های خودم برسم. من باید شغلی داشته باشم که از آن شغل لذت ببرم.من باید شغل بهتری پیدا کنم"
اما چطوری؟ کاش سرمایه داشتم
بعد به فکر فرو رفت . اگه 50 میلیون تومان داشتم یک مغازه اجاره می کردم و یک کسب و کاری راه می انداختم و حداقل رییس خودم می شدم . اگه 200 میلیون تومان داشتم می تونستم یک کارگاه کوچک راه اندازی کنم و رییس چند نفر دیگه هم می شدم. چه حالی داره آدم رییس باشه! اما اگه 500 میلیون تومان داشتم .... نه نه این دیگه محاله
محسن حتی جرات نداشت به 500 میلیون تومان فکر بکنه
با خودش گفت عجب دیوونه شدما من فقط یک ماشین دارم که اگه بفروشم حدود 6 میلیون تومان دستم را می گیره تازه هنوز 5 قسطش هم مونده و با این پول هم که کاری نمی شه کرد!پس انداز هم که ندارم شاید بهتر باشه همین کارم را امسال ادامه بدهم تا ببینم سال بعد چی می شه؟
این دقیقا جمله ای بود که محسن چند سال در روز اول سال نو با خودش می گفت " همین کارم را ادامه می دهم تا ببینم سال بعد چی می شه"
در همین لحظه صدای زنگ موبایل محسن شنیده شد . یک پیامک از طرف نادر بود. دوست صمیمی محسن در دوران دبیرستان
" محسن جان سال نو مبارک ، امیدوارم همیشه پیروز باشی"
- بازم به معرفت تو نادر کس دیگه ای که به فکر من نیست.بعد 15 سال هر سال عید را به من تبریک می گی
محسن به فکر دیگری فرو رفت . کاش الان هم 15 سال قبل بود ! چه دوران خوبی بود . نه از مخارج زندگی خبری بود و نه از قسط و وام و اینهمه بدبختی ! روز اول عید کلی عیدی می گرفتم و 14 فروردین که مدرسه می رفتم چقدر خوش می گذشت . افسوس که روزهای خوش زود تموم می شه – یکی مثل نادر شانس می یاره و بعد دانشگاه برای خودش کاری دست و پا می کنه یکی هم مثل من با بد اقبالی مواجه می شه –خوش به حالت نادر دوران دبیرستان همیشه دوست داشتی مهندسی صنایع بخونی و آخرش هم موفق شدی و حالا هم که برای خودت شرکتی داری . اما من تا روز انتخاب رشته نمی دونستم چی می خوام بخونم و آخرش هم شانسی رشته ریاضی قبول شدم که هیچ وقت از رشته ام استفاده نکردم و حالا هم که شدم میرزا بنویس آقای مفیدی رییس شرکت!
محسن با نا امیدی آهی کشید و به ساعت نگاه کرد. یک ساعت از لحظه تحویل سال می گذشت که فکر دیگری به ذهن محسن خطور کرد" من و نادر باهم دوستهای خوبی بودیم شاید اگه برای نادر مشکلم را مطرح کنم بتونه مقداری پول به من قرض بده"
تلفن همراه خودش را برداشت و در جواب پیامک نوشت " سال نو تو هم مبارک نادر جان – خیلی دلم هوات را کرده"
با خودش گفت : نه نه بهتره به نادر زنگ بزنم که رسمی تر باشه .شماره نادر را گرفت
_ سلام نادرجان
_ به به آقا محسن عزیز – سال نو مبارک
_سال نو تو هم مبارک
_ چه خبر محسن؟ خوبی؟
_آره تو چطوری؟خانواده خوبند؟
_آره سلام می رسونند
_ خیلی دلم می خواد ببینمت . گفتم شاید عید فرصت خوبی باشه از نزدیک صحبت کنیم
_منم همینطور ولی من چند روزی دارم می رم مسافرت خارج کشور و 8 فروردین برمی گردم
_خوش بگذره – سفر کاری؟
_ممنون – نه این سفر تفریحی –یک تور یک هفته ای ایتالیا – رم و ونیز و ...
_ پس سوغاتی من یادت نره
_ اون که حتما
_ نادر جان مزاحمت نمی شم ان شاء اله وقتی برگشتی تماس می گیرم
_از اینکه صدات را شنیدم خیلی خوشحال شده – حتما یک هفته دیگه همدیگه را می بینیم – خداحافظ
_خداخافظ
محسن با خودش گفت " نادر خوش به حالت . من عید دارم تو هم عید داری؟ چند سال پیش که دیدمت خونه داشتی اونم چه جای خوبی ! شرکت داشتی ! حالا هم که جهانگرد شدی . این از شانس خوبه دیگه و من که از این شانسها ندارم . "
محسن مشغول کار شد ولی مدام یک فکر دور سرش می چرخید
"چطوری به نادر بگم به من پول قرض بده"
چند روز تمام ذهن محسن روی همین جمله متمرکز بود. روز هشتم فروردین محسن پیامکی به نادر فرستاد
"نادر جان سفر خوش گذشت؟"
بعد از چند ساعت جوابی از طرف نادر آمد و محسن بلافاصله با نادر تماس گرفت
_سلام نادر ! خوبی؟خوش گذشت؟
_ سلام – ممنون خیلی خوب بود جای شما خالی بود
محسن که دیگه طاقتش تموم شده بود به سرعت گفت
_نادر در یک مورد به مشورت تو نیاز دارم کی می تونم ببینمت؟
_ان شاء اله فردا صبح بیا کارخونه
_کارخونه؟ مگه توی کارخونه کار می کنی؟
_ نادر خنید و گفت: آره توی کارخونه کار می کنم
_ چند سال پیش که شرکت داشتی؟ با 10 تا کارمند؟ چی شد؟ تعطیلش کردی؟شغل خوبی بود که؟
_نادر با خنده گفت : اون شرکت را هم دارم الان 60 تا کارمند داره و کارش هم به خوبی داره انجام می گیره ولی من کمتر اونجا می رم و کارهای شرکت را از دور کنترل می کنم چون یکسالی هست یک کارخونه مواد غذایی راه اندازی کردم و بیشتر اوقات اونجا هستم
_کارخونه خودته؟
_آره
_ زبون محسن بند اومده بود و به سختی گفت : باریکلا – حالا کجا بیام
_ یادداشت کن ...
بعد از خداحافظی گوشی توی دست محسن خشک شده بود با خودش گفت " عجب ! عجب ! کارخونه ! شرکت ! 60 کارمند! نادر چکار می کنی؟"
محسن سرش را گرفت و طبق معمول شکایت از زمونه را شروع کرد " بعضی ها چه شانسی دارند. چرا اقبال من طلسم شده؟ چرا پیشرفت نمی کنم؟آخه اینم شد زندگی؟چقدر جون بکنم؟"
اینها جملات تکراری هر روز محسن بودند . از طرفی با خودش گفت حالا بد هم نیست نهایتش اگه نادر قبول نکرد پول به من قرض بده می گم لطفا منرا استخدام کنید در هر حال از دست این کار لعنتی خلاص می شم
صبح روز 9 فروردین
محسن آماده شد و به سمت کارخانه حرکت کرد . بعد از حدود یکساعت رانندگی به شهرک صنعتی که نادر گفته بود رسید و با کمی جسنجو تابلوی کارخانه نادر را دید " عجب کارخانه بزرگی؟"
به درب نگهبانی رسید
نگهبان پرسید : بفرمایید آقا
_با نادر خان مدیر کارخانه قرار ملاقات دارم
_ چند لحظه صبر کنید با مدیر دفترشون هماهنگ کنم
_ باشه
_ بفرمایید ساختمان مدیریت طبقه دوم
_ممنون
محسن وارد کارخانه شد و با حیرت به کارخانه نگاه می کرد.کارگرانی که با جدیت مشغول کار بودند سالنهای متعددی که برآورد سود کارخانه را برای محسن غیر ممکن می کرد ولی این امید در دل محسن قوت گرفت که نادر می تونه براحتی 50 میلیون تومان به من قرض بده
محسن وارد دفتر بسیار شیک نادر شد . بالاخره بعد از 9 روز انتظار لحظه موعود فرا رسید و دو رفیق قدیمی پس از دقایقی شوخی و احوالپرسی رو در روی هم نشسته بودند
نفس محسن در سینه حبس شده بود . اضطراب در چهره محسن موج می زد ولی نادر خیلی راحت بود. محسن با لحنی بغض آلود گفت :
_نادر نمی دونم چطوری بگم من قصد دارم شغلم را تغییر بدم . کارم خیلی خسته کننده و هیچ پیشرفتی هم ندارم . حقوق جالبی هم نمی گیرم ولی برای شروع هر کار به یک سرمایه نیازمندم . برای همین گفتم با تو مشورتی داشته باشم
_ چه تصمیم خوبی –آخه می دونی همه آدمهای موفق از یک تصمیم و سپس یک تغییر شروع کرده اند و به قله های پیشرفت رسیده اند و باید برای چنین تصمیمی به تو تبریک بگم
نادر از جای خودش بلند شد و به سمت کتابخانه دفتر کارش رفت و بعد از کمی جستجو کتابی را آورد و برای محسن خواند:
_در بررسی هایی که سال گذشته انجام شد ، 300 زن و مردی که در سنین 30 تا 40 سالگی با موفقیت به مشاغل جدیدی روی آورده بودند در سوالاتی در مورد زندگی شان پاسخ داده بودند .یکی از این سوالات این بود : نقطه عطف میان زندگی گذشته تان که با کار معمولی و در آمد کم همراه بود و موفقیتی که در طی سالهای اخیر بدست آورده اید چیست؟ و 299 نفر جوابشان این بود:بر اساس یک اتفاق غیر منتظره نظیر از کار قبلی خود بیکار شده و با تغییر شغل با روشی جدید به موفقیت رسیده اند
_چه جالب؟
_من اعتقاد دارم وقتی آدم می تونه کارآفرین باشه چرا کارجو باشه؟فقط باید راه و رسم کارآفرینی را یاد بگیره
سکوتی حکمفرما شد.طاقت محسن تموم شده بود .با حالت خاصی گفت :
_ نادر من تصمیم گرفتم یک شغل جدید داشته باشم ولی هیچ پس انداز و یا سرمایه ای ندارم و برای هر کاری هم پول حرف اول و آخر را می زنه به همین علت اومدم اینجا تا برای شروع کار و سرمایه اولیه مقداری پول قرض بگیرم
نادر کم فکر کرد و پرسید:
_ حالا قصد داری چه کاری انجام بدی؟
_ نمی دونم . فقط می خوام از کار قبلی راحت بشم و یکمی درآمدم بهتر بشه !
_ گفتی برای هر کاری پول حرف اول و آخر را می زنه ! ولی من می خوام با این حرفت مخالفت کنم
این حرف محسن را دستپاچه کرد. جوابی نداشت و فکر کرد نادر قصد کمک کردن نداره و با نا امیدی گفت:
_ نمی دونم رییس !
نادر گوشی تلفن را برداشت و سفارش نسکافه با شیرینی مخصوص برای پذیرایی را به منشی اعلام کرد و روبروی محسن نشست و گفت:
_ تو امروز منرا یاد خاطرات گذشته ام انداختی!
_ من هم یاد خاطرات دبیرستان افتادم
نادر خندید و گفت:
_اون که آره ولی منظورم دوران دبیرستان نبود. محسن دلت می خواد پولدار بشی؟سرمایه دار بشی؟
محسن با حالت بهت زده به نادر نگاه می کرد.توی دلش فکر کرد" شاید داره منرا مسخره می کنه! "
نادر ادامه داد:
_سالها پیش منم یک روز مثل تو برای گرفتن مقداری پول پیش یکی از دوستام رفتم و همه تحول زندگی من از همون نقطه شروع شد . بعد اون جلسه بود که در فاصله چند ماه موفقیتهای من شروع شد . امروز تو منرا یاد اون خاطرات انداختی
ناگهان درب دفتر باز شد و سرایدار جهت پذیرایی وارد شد.نادر هم حرفش را قطع کرد . محسن توی دلش امیدوار شد و فکر کرد اگه خاطرات نادر خوب باشه حتما به من کمک می کنه و با این فکر فنجان نسکافه را برداشت و راحت تر نشست
نادر ادامه داد:
_من و تو هم با هم رفیقیم و من حتما به تو کمک می کنم به شرطی که دلت بخواد میلیاردر بشی! سرمایه دار بشی!
_معلومه ! من برای همین اینجام
_ یک شرط داره و اونم اینه اگر امروز به تو کمک کردم میلیاردر بشی باید قول بدی تو هم به افرادی که دلشون می خواد میلیلردر بشوند کمک کنی
_ باشه قبوله ، اگه وضعم خوب بشه به همه دوستان پول می دم و کمکشون می کنم
_ منظورم پول دادن نبود ، گفتم کمک کنی میلیاردر بشند
_ یعنی کمکهای میلیاردی بکنم؟
نادر خندید و محسن با تعجب خندید و توی دلش فکر کرد "نکنه نادر می خواد میلیاردی کمک کنه ، خوبه قیمت نگفتم" یا شایدم داره دستم می ندازه!
نادر گفت:
_محسن جان تو چرا همه چیز را با پول می سنجی ؟اجازه بده برات یک چیزی تعریف کنم تا بهتر متوجه بشی
_ باشه تعریف کن
_ سالها پیش وقتی برای کمک گرفتن پیش دوستم رفتم و بعد اینکه به دوستم قول دادم اگر کسی خواست پولدار بشه کمکش کنم میلیاردر بشه ، دوستم یک بلیط قطار به من داد و بعد از طی یک سفر چند ماهه با قطار جادویی میلیاردر شدم!
_ نکنه گنج توی کوپه قطار بود؟
_ آره – ول شرطش اینه که نگی دارم مسخره ات می کنم چون همه چیز واقعیت داره ! این قطار روزهای سیزدهم هر ماه از ایستگاه راه آهن حرکت می کنه و اتفاقا سیزدهم فروردین بهترین موقع مسافرته! امتحان کردنش ضرری داره؟
_ نه نداره ! شاید توی کوپه من هم گنج پیدا شد!
_خوب پس بگذار یک بلیط قطار و معرفی نامه برات آماده کنم!
محسن کاملا گیج شده بود ، با خودش فکر کرد نکنه نادر عقلش را از دست داده؟ شاید هم می خواد کاری کنه که دیگه این طرفا پیدام نشه؟
نادر به سمت کتابخونه رفت و کنار میز کتابخونه مشغول نوشتن شد و بعد هم نامه ای توی پاکت گذاشت و به محسن گفت:
_ روز سیزدهم فروردین ساعت 10 صبح ایستگاه راه آهن باش.معرفی نامه و بلیط تو داخل این پاکته ولی قول بده تا قبل ورود به ایستگاه بازش نکنی و اگر هم به هر دلیلی باز شد و محتوای پاکت را دیدی هنگام تحویل پاکت به رییس قطار طوری وانمود کن که داخل پاکت را ندیدی! راس ساعت 10 صبح به مدت بیست دقیقه 50 متری درب اصلی ایستگاه نور بنفشی مشاهده می کنی که باید دقیقا زیر نور بری تا درب ایستگاه قطار جادویی باز بشه و وارد ایستگاه بشی!
محسن با خودش گفت " عجب کاری کردم اینجا اومدما" بعد پاکت را گرفت و گفت:
_ ممنون نادر جان ، ان شاء اله سال خوبی داشته باشی
_ تو هم همینطور ، قولت را هم فراموش نکن
_ باشه
محسن از کارخونه خارج شد و سوار اتومبیلش شد . درب پاکت را باز کرد یک بلیط اتوبوس واحد 20 تومانی که چند سال از تاریخش می گذشت و یک کاغذ سفید!
با خودش گفت : شوخی بامزه ای بود و شیشه را پایین کشید تا پاکت را به بیرون پرت کنه ولی بعد فکر کرد که بهتره برای شوخی با آقای جوانمرد پاکت را نگه داره و جوانمرد را سر کار بگذاره و بگه این عیدی را برای تو گرفتم و پاکت را توی جیب کتش گذاشت
محسن به خونه برگشت و پرونده های شرکت را آورد و شروع به کار کرد.همه چیز مثل قبل ادامه یافت
صبح روز سیزدهم فروردین 91
ساعت 8 صبح محسن با صدای زنگ تلفن از خواب بلند شد
مادر : محسن امروز همه فامیل می خواند برای سیزده بروند باغ دایی ناصر تو هم بیا
محسن : نه من حوصله این کارها را ندارم
مادر: خوب نیست سیزده آدم خونه بمونه!
محسن: چرا مامان!
مادر: شومه – خوبیت نداره
محسن : چه روزی شوم نیست؟بازم خرافات زدیا؟
مادر: بیا همه هستند
محسن : حالا ببینم چی می شه – اگه حوصله داشتم می یام – خداحافظ
مادر : منتظرم – خداحافظ
محسن احساس خستگی می کرد ولی اصلا دوست نداشت به باغ بره چون حوصله شنیدن حرفهای فامیل راجع ازدواج و درآمد و ... را نداشت تصمیم گرفت که کمی توی شهر قدم بزنه و برای اینکار آماده شد
محسن بی هدف توی شهر به راه افتاد و قدم زنان به سمت جنوب حرکت می کرد و بعد از حدود 2 ساعت قدم زدن نزدیک ایستگاه راه آهن رسید.ساعت 10:05 صبح بود ناگهان نور بنفش رنگی نزدیک ایستگاه نظر محسن را جلب کرد.نوری که به حالت عجیبی پخش می شد! ناگهان یاد حرف نادر افتاد " ساعت 10 صبح ، 50 متری درب ایستگاه ، نور بنفش" ساعت را نگاه کرد از مغازه داری که کنار خیابان ایستاده بود پرسید:
_ آقا این نور بنفش چی؟همیشه اونجاست؟
_ کدوم نور بنفش
_ اونجا 50 متری درب ورودی ایستگاه!
_ من نوری نمی بینم!
_ همون نوری که فقط 13 هر ماه نمایان می شه
_ فکر کنم زیاد مصرف کردی ! بابا تو جوانی ، با خودت اینکار را نکن
محسن به سرعت طرف نور بنفش رفت و توی راه دستش را به جیب کت کرد و پاکتی که نادر داده بود را بیرون آورد.زیر نور قرار گرفت و ناگهان به ایستگاه عجیبی منتقل شد. همه چیز رنگهای عجیب و شفافی داشت! صدای بلندگو اعلام کرد " مسافرین قطار جادویی هر چه سریع تر به محل حرکت قطارها مراجعه کنند"
سریع به محل قطارها رفت ، مرد چهارشونه ای نزدیک آمد و گفت:
_ شما بلیط دارید؟
_ بله ، اینجاست
پاکت را تحویل داد، نگران شد که توی پاکت که بلیط قطار نیست! حرف نادر را به خاطر آورد " اگر هم از محتوای پاکت مطلع بودی خیلی عادی رفتار کن"
پرسید :
_ شما رییس قطار هستید
_ بله
رییس پاکت را چک کرد و گفت :
_ همه چیز درسته – واگن 1 کوپه 1 صندلی 2 - لطفا زودتر سوار شوید!
محسن سریعا بالا رفت و وارد کوپه 1 شد . کمی بعد فرد دیگری وارد کوپه شد:
_ سلام
_ سلام
_ من احمدی هستم ، ایمان احمدی و همراه و راهنمای شما توی این سفر جادویی – شما می تونی منرا ایمان صدا بزنی
_ من هم محسن هستم
_ من اصلا سر در نمی یارم؟اصلا چرا اینجا هستم؟ماجرا چی؟ نور بنفش چی بود؟اصلا من خوابم یا بیدارم؟
_ محسن جان مگه تو نمی خوای میلیاردر بشی؟
_ چرا !
_ خوب این انتخاب و تصمیم خودت بوده که اینجا هستی، مگه بلیط نداشتی؟
_ چرا ، ولی یک بلیط 20 تومانی تاریخ گذشته اتوبوس واحد !
_ مگه قرار نشد توی پاکت را نبینی؟
_ چرا
_ پس به این چیزها کاری نداشته باش ببین محسن در بررسی هایی که چند سال پیش انجام شده بود 300 زن و مردی که در سنین 30 تا 40 سالگی با موفقیت به مشاغل جدیدی روی آورده بودند در سوالاتی در مورد زندگی شان پاسخ داده بودند .یکی از این سوالات این بود : نقطه عطف میان زندگی گذشته تان که با کار معمولی و در آمد کم همراه بود و موفقیتی که در طی سالهای اخیر بدست آورده اید چیست؟ و 299 نفر جوابشان این بود:بر اساس یک اتفاق غیر منتظره نظیر از کار قبلی خود بیکار شده و با تغییر شغل با روشی جدید به موفقیت رسیده اند!
این جمله به گوش محسن آشنا بود و قبلا از نادر شنیده بود . پرسید:
_گفتی راهنما هستی ! حالا بیشتر به من توضیح می دی؟
_آره ، قطاری که الان سوار شدی قطار جادویی نام داره البته قطار کارآفرینی هم بهش می گند. این قطار شامل چند واگنه که هر واگن چند کوپه داره و توی هر کوپه شخصی کارآفرین آموزشهای خاصی را برای تو در نظر گرفته ، زیر صندلی یک چمدانه که کلیه لوازم لازم توی چمدون قرار گرفته، توی بعضی از کوپه ها من هم دنبالت هستم ولی بعضی از کوپه ها را باید تنها بری. این واگن اسمش واگن " ایده سازی " و از مهمترین واگنهای قطار محسوب می شه، سفر ما چند ماه طول خواهد کشید ولی در انتها تو یک میلیاردر خواهی شد و در انتهای سفر باید تعهد بدهی که به تموم کسانی که می خواند میلیاردر بشوند این قطار را معرفی کنی! قبوله؟
_آره آره ، حتما ، حالا من چکار کنم؟
_ امروز تا فردا توی کوپه تنها می مونی و باید به تمام گذشته و توانایی های خودت و فرصتهایی که از دست رفتند و فرصتهایی که به خوبی استفاده کردی فکر کنی و لیستی از اونها برای من تهیه کنی.من فردا 10 صبح بر می گردم.همه امکانات و چیزهای لازم هم توی چمدون هست. شماره تلفن من هم نوشته شده ، در صورت نیاز با گوشی مخصوص تماس بگیر، تا فردا خدانگهدار
_ خدانگهدار
محسن به سرعت چمدان را از زیر صندلی برداشت و آنرا باز کرد
آخرين بروز رساني (سه شنبه ، 19 آذر 1392 ، 10:54)