گفتگو با موسس برند مهرام
بگذارید گفتوگویمان را با یک نکته جالب در مورد شما آغاز کنم. شما در دانشگاه درس «قضا» خواندید اما در مورد «غذا» کار کردید. البته این دو فقط در تلفظ شبیه به هم هستند و بین آنها فاصله زیاد است.
(خنده)... بله. از آن «قضا» به این «غذا» رسیدیم.
قرار بود قضاوت کنید اما...
اما وارد آشپزخانه شدیم. نکته جالبی را گفتید که تا حالا کسی به آن اشاره نکرده بود.
ما هم میخواهیم در مورد «غذا» حرف بزنیم. جایی که شما مهرام را تاسیس کردید و با ابتکارات اجرای و شیوههای اصولی آن را به یک برنده معتبر تبدیل کردید. البته اجازه بدهید قبل از آن نکتهای دیگر را بررسی کنیم شما در زندگیتان مسیری را داشتید که باعث شد که شم مدیریتیتان را تمرین و آن را تقویت کنید.
اول اینکه پدرتان خیلی زود فوت کرد و شما مدیر خانواده شدید. بعدش هم اینکه در رشته حقوق درس خواندید و آشنا شدن شما به مسایل حقوقی هم تواناییتان در مدیریت را بالا برد.
فرصتهایی که بعدا برایتان به وجود آمد و یا خودتان آنها را به وجود آوردید هم همینطور. اولین بار کی متوجه شدید که شم مدیریتی دارید؟ آیا چنین رویایی را در سر داشتید؟
در یک زمانی اعتماد به نفس من شکوفا شد و به این نتیجه رسیدم که هیچ کاری برایم غیرممکن نیست. وقتی در قم بودیم در هجده سالگی با دیپلم آموزگار شدم و الان هم در حدود سی و چهار پنج سال است که بازنشسته هستم. خود این بازنشستگی هم داستانی دارد که بماند.
در بیست و چهار سالگی وقتی که دانشکده را تمام کردم آمدم تهران و اینجا دبیرستانهای شمیرانات شدم. در تهران زندگیم با دویست و پنجاه تومان حقوق دبیری نمیگذشت بنابراین به این فکر افتادم یک کار خارج از برنامه هم داشته باشم پس تصمیم گرفتم بعد از ظهرها را در مدرسه درس بدهم و صبحها هم کار کنم. شدم تحصیلدار کارخانه درخشان یزد. آن موقع دو کارخانه بزرگ پارچهبافی در ایران معروف بود.
یکی کارخانه کازرونی بود در اصفهان و دیگری درخشان بود در یزد. کارخانه درخشان یزد لباسهای پلیس را هم تولید میکرد و لباسهای محصلها هم همهاش تولید کازرونی بود. من در شرکت درخشان به عنوان تحصیلدار مشغول شدم. کارخانه مشکلهایی داشت و من برای حل مشکل به هر جا که میرفتم، موفق بیرون میآمدم. یعنی این اعتماد به نفس و اعتقاد را داشتم که به هر جا که میروم باید تلاش کنم که موفق بیرون بیایم.
فکر میکنم این اعتماد به نفس دلایل خانوادگی هم داشت. به هر حال شما از خانوادهای بودید که پدر و مادر هر دو تاجرزاده بودند. هر چند که پدرتان مرحوم شده بود و وضع مالی خانوادگی آنقدر خوب نمانده بود اما حداقل اعتماد به نفس را به دست آورده بودید.
بله. وقتی پدرم فوت کرد من هفده سال و نه ماه داشتم. سه ماه بعد که تابستان تمام شد من شدم هجده سال تا توانستم به استخدام فرهنگ در بیایم. یعنی اول تابستان پدرم فوت کرد و در مهرماه شدم معلم. آن موقع فکر کردم و دیدم که مسوولیت خانواده به من سپرده شده است.
با وجود آنکه هجده سال بیشتر نداشتم، به این فکر نمیکردم که نمیتوانم کاری انجام بدهم بلکه مثل آدمی بودم که متوجه خطر نیست و حمله میکند. البته ما آن موقع یک درآمد دیگر هم داشتم.
حقوق بازنشستگی پدرتان؟
نه. بازنشستگی ایشان یادم نمیآید و فکر هم نمیکنم میگرفتیم. یک ملک در ملایر داشتیم که از آن هم درآمدی به ما میرسید.
داشتم از بازار میگفتم. به نظر من بازار یک دانشگاه است. من در آنجا خیلی چیزها را یاد گرفتم و اولین چیزی که یاد گرفتم درس صداقت، امانت و درستکاری است. یک نمونهاش را برایتان میگویم.
من تحصیلدار کارخانه درخشان شده بودم. ما از بهشهر پنبه میخریدیم. خدا رحمتشان کند پدر لاجوردیها این کار را میکرد. من آمدم در بازار در تجارتخانه آقای لاجوردی نشستم آنجا و برایم چای آوردند. در بازار با دلال خرید و فروش میکردند و میکند. آنها برای آدم جنس میخرند و میفروشند و در تجارتخانهها مرتب حضور دارند.
یک آقا بزرگ بود که دلال قهاری بود. از در آمد داخل و گفت: حاج آقا سلام علکیم. من آن پنبه دیروزی را از شما یک تومان بیشتر میخرم. پرسید کدام پنبه؟ گفت همان پنبه که داشتی معامله میکردی. من الان از شما یک تومان گرانتر میخرم. این هم پنج هزار تومان چک آن. حاج آقا گفت: من که آن را فروختم! آقا بزرگ گفت: چگ گرفتی؟ گفت: نه. گفت: سفته گرفتی؟ گفت: نه. گفت: چیزی را امضا کردی؟ گفت: نه. اما من حرف زدم.
حرف من امضاء است. من جوان آنجا نشسته بودم و چشمان من چهار تا شد. حرف یک بازاری امضاء بود. به جان عزیزت، الان نزدیک به 60 سال از آن روز میگذرد و من یک کلام حرفی نزدم که بعد از آن عمل غیر از آن انجام بدهم. شما حالا میبینید که طرف چک داده، امضاء کرده، حرف زده اما میزند زیرش. شکایت پشت شکایت و هزار گرفتاری دارند. ما آنجا صداقت و درستکاری را یاد میگرفتیم و همینطور اعتماد به نفس به دست آوردم که فکر میکردم هر کاری را میتوانم انجام بدهم و واقعاً هم انجام میدادم.
و همینطور در آنجا رشد هم میکردید چون در آن سالها آدم تحصیلکرده در بازار خیلی کم بود.
بله. البته تفکر کار کردن و کاری بودن هم مهم بود. من وقتی که میآمدم سرکار یک کارگر فروشگاه بودم. هنوز هم آن فروشگاه روبهروی دهنه بازار هست. منزل ما در خیابان عینالدوله بود. از آنجا پیاده میآمدم سه راه سیروس و از آنجا هم میآمدم بازار. خلوت هم بود.
پنج و نیم راه میافتادم. شش و نیم، هفت در قهوهخانه قنبر صبحانه و چاییام را میخوردم و میآمدم مغازه. تا یک مدتی جرات نمیکردند کلید را به من بدهند چون هنوز مرا نمیشناختند اما بعد صاحب کارخانه گفت آقای ظهیری خیلی زود میآید، کلید مغازه را به او بدهید که زودتر در را باز کند. حالا شما حساب کنید، من یک دبیر لیسانسیه، صبح چوب پر میآوردم، تمام طاقهها را میآوردم پایین و چوب پر میزدم و سرجایش میگذاشتم و بعد مغازه را آب پاشی میکردم و همه چیز را مرتب و منظم سرجایشان قرار میدادم.
بیرون مغازه یک عده بودند که مرغ میفروختند، از آنها خواهش میکردم بساطشان را کمی دورتر بگذارند. همه چیز را آماده میکردم برای یک روز خوب کاری. به این فکر نمیکردم که من، یک لیسانسیه هستم و نباید آنجا را آب و جارو کنم.
از کی مدیریت گرفتید؟ بعد از ماجرای شهربانی که در آن به اداره پلیس رفتید و شرکت را نجات دادید؟
بله. بعد از آن ماجرای شهربانی، من زیر و رو شدم. کارخانه داشت به سمت ورشکستگی میرفت. رئیس شهربانی یک نامه زده بود که دیگر از این شرکت پارچه نخرند. من آن موقع یک جوان بیست و چند ساله بودم. راهم نمیدادند به داخل شهربانی اما من بالاخره وقت گرفتم که پیش آقای تیمسار بروم.
به من ساعت هفت صبح وقت دادند و من شش صبح، وقتی هوا هنوز تاریک بود، دم شهربانی بودم. پلیسی که آنجا بود گفت حالا آمدهای اینجا چه کار کنی؟ برو آن طرف خیابان بایست تا بیایند. ساعت هفت داخل شهربانی بودم. قبل از آنکه به داخل اتاق بروم، آجودانی که آنجا بود گفت: ده دقیقه وقت داری.
در اتاق را که باز کردم، ترس مرا برداشت اما زود به خودم مسلط شدم.
گفت: سلام آقا. گفت: سلام. بفرمایید. گفتم: اجازه میفرمایید. گفت: بله بفرمایید.
گفتم: «من یک دانشجوی سال دوم دانشگاه تهران هستم. پدر ندارم. برای اداره زندگیام بعد از دانشگاه در بازار کار میکنم. از شما یک سوال دارم....»
دقت تیمسار بیشتر شد. دید یک جوان آمده و از او میخواهد سوال کند. گفت: بله. بفرمایید.
گفتم: شما حاضرید کاری که شما میکنید باعث شود من به تحصیلم ادامه ندهم یا نتوانم کاری انجام بدهم و یک خانواده، خانواده بدبختی بشود؟ گفت: «نه، آقا. شما جوانی هستی و داری تحصیل میکنی. بارکالله. خیلی خوب است. اینجا آمدی برای چه؟ من چه کار باید بکنم.» گفتم: «شما ده پانزده سال است که پارچه نیروی انتظامی را از کارخانه درخشان میخرید، من هم کارمند این کارخانه هستم.
امسال شما نوشتید که این پارچه از جای دیگری خریده شود. شما سالهاست که این پارچه را میخرید. در این سالها پرسنل شما به این نوع از پارچه عادت کردهاند و مشکلی هم با آن ندارند. قیمت آن هم که مناسب است. اگر شما این پارچه را نخرید شرکت ما ورشکست میشود و بلافاصله من و دیگر پرسنل اخراج میشویم.» تیمسار لحظهای فکر کرد و زنگ را فشار داد. یک سروان آمد و سلام نظامی داد. تیمسار کاغذی که روی آن نوشته شده بود از ما نخرند را داد به او و گفت: «بروید از درخشان بخرید»
آنقدر خوشحال شدم که انگار خدا دنیا را به من داده. این خوشحالی فقط به این خاطر نبود که میتوانستم به کارم در آنجا ادامه بدهم. اگر آنجا نبود من میرفتم جای دیگر کار میکردم. خوشحالی من از این بود که موفق شدهام یک کار مفید انجام بدهم.
فکر میکنم این اولین کار بزرگی بود که انجام دادید.
بله. آن روز میخواستم بال در بیاورم صاحب کارخانه آقای هراتی بود. خدا بیامرزدش. هفتهای دو سه روز به آن مغازه میآمد. روز اول که نامه شهربانی را دیده بود، غوعا کرد. گفت: «شما مردهاید، کار نمیکنید، نمیتوانید درست کار کنید چیزی که من ده سال تلاش کردم و ساختم را این بیعرضههای نالایق به باد دادند».
آن روز که این چیزها را گفته بود من گفته بودم که اجازه بدهید من تلاش بکنم که حلش کنم. فردای روزی که رفتم به شهربانی نامه را گذاشتم تو پاکت و دادم به مرحوم هراتی.آنقدر خوشحال شد که به من پانصد تومان پاداش داد. خیلی پول بود. ضمن اینها جایگاه من در آنجا هم خیلی رشد کرد و شدم حلال مشکلات. به هرجا که میرفتمن طوری وارد قضیه میشدم که طرف هیپنوتیزم میشد.
این دوره مهمی در کار شما بود چون به جاهای مختلفی میرفتید و با قوانین آنها آشنا میشدید و این برای کسی که بعدا میخواهد کارهای بزرگ بکند و مدیریتهای عمده داشته باشد مهم بود.
بله، مهم بود. من این خصوصیت را هنوز هم دارم. همین الان و در این سن و سال دبیر انجمن آبهای معدنی ایران هم هستم و تعداد زیادی از کارخانهها را رهبری میکنم. خیلی از کارها را با ریش سفیدی و صحبتها حل و فصل میکنم.
قرار بود که مهرام صحبت کنیم و کمی از بحث منحرف شدیم. البته همه اینها را میتوانیم مقدمه فرض کنیم و مقدمه خوبی هم شد. شما در بازار و در کارخانه درخشان کار کردید و بعد جاهای دیگری که اگر بخواهیم در موردشان صحبت کنیم باید یک کتاب را به آن اختصاص بدهیم و بعد در سال 49 شرکت خودتان را راه انداختید: مهرام»
قبل از این ذیحساب سازمان برنامه در گیلان بودم و چند سال هم در آنجا بودم. من اصولاً کار دولتی را دوست نداشتم. دلم میخواست فکر کنم و براساس ابتکار خودم کار را انجام بدهم. وقتی ذیحساب سازمان برنامه بودم، ذیحساب قدری بودم چون آدم سالمی بودم.
تمام پول طرحهای عمرانی دست ما بود. هر کار بزرگی که انجام میشد، مجری مثلاً استاندار بود وذیحساب سازمان برنامه یا مدیرکلهای آن. یک بار برای شش ماه مرا به عنوان مامور فرستادند خراسان چون طرحهای آنجا خوابیده بود. مقامات بالا عصبانی شده بودند و استاندار خراسان هم به خاطر بیمارستان هزار تختخوابی، طرحهای لشگری خراسان، راهسازی، دانشگاه، برق، آب و همه چیز مواخذ شده بود. ما مامور شدیم به آنجا و به سبک بخش خصوصی در طول شش ماه همه طرحها را راه انداختیم.
فوقالعاده رفته بودم آنجا و میخواستم زود برگردم تهران و مهرام را راه بیاندازم. تمام مدیرکلها آمدند پیش استاندار که ظهیری را نگهدار. اینها همه مستند است و مستندات آن در کتاب زندگینامه من آمده است. گفتند نگذارید برود. من در ذیحساب شبانهروز چهارده ساعت کار میکردم. استاندار مرا خواست. گفت: آقای ظهیری شما برای چه میخواهید از اینجا بروید. گفتم: من مامور فوقالعاده آمدم و کارم تمام شد و باید بروم. گفت: اینجا بمان. من به تو در خیابان احمدآباد زمین میدهم، یک قبر توی حرم میدهم و تو را جزو خدام افتخاری امام رضا(ع) قرار میدهم.
اینها هر سه جزو امتیازات مهم بود. گفتم: من باید بروم. آقای استاندار بگذار یک چیزی را رک و راست به شما بگویم؛ من کار دولتی را دوست ندارم. گفت: چرا؟ تو آتیه خوبی داری. تو با این سبک کارت تا وزارت هم میتوانی بروی. گفتم: من میخواهم یک کار راه بیاندازم و خودم در آن فکر کنم اما کار دولتی اینطور نیست. گفت: چطور نیست؟ گفتم: الان یک نامه میدهند خدمت شما، شما مینویسید: معاون استاندار، طبق مقررات اقدام کن، او مینویسد به مدیر کل، مدیرکل مینویسد به معاونش، معاون مینویسد به یکی دیگر و آخرش میرسد به دست یک کارمند.
این آدم اگر مشکل خانوادگی و مالی نداشته باشد شاید کارم درست شود اما اگر مشکلی داشته باشد یک ماده میگذارد جلوی آن که نمیشود. این نامه باز همین سلسله مراتب را طی میکند تا دوباره برسد به شما. اینکه مرا نمیخواهد. گفت: خیلی خوب، اگر شما چنین عقیدهای داری برو به امان خدا. خلاصه آنکه موافقت کرد و من آمدم تهران.
آمدید تهران و مهرام را راه انداختید. جایی که در آن از هم تجربیاتی که آن روز به دست آورده بودید استفاده کردید.
بله. آنچه را که تا آن روز یاد گرفته بودم، اینجا به کار گرفتم. آمدم که برای خودم کار کنم. من یک باجناق داشتم که در آمریکا کار میکرد. آمد تهران گفت که نمیدانی الان در آمریکا چه خبر است. الان در آمریکا روی همه میزها سس هست و همه در هنگام غذا خوردن از آن استفاده میکنند. تو اگر میخواهی وارد کار غذا شوی، بیا سس تولید کن.
پس ایشان تنها باجناقی بودند که دشمنی نکردند!
البته اولش دشمنی بود برای اینکه چیزی را تولید کردیم که هیچ کس آن را نمیشناخت و حتی نمیدانست مورد مصرفش چیست. آن موقع هنوز مایونز توی این مملکت نبود. همه در خانهها آب لیمو و روغن زیتون میخوردند. ما آمدیم کارخانه را راه انداختیم و سس را تولید کردیم اما مانده بودیم که چکار باید بکنیم. آمدیم کار تبلیغاتی را شروع کردیم.
ویزیتور با دستکش و کلاه و لباسی که روی سینه و پشتش آرم شرکت نوشته بود جنس را تحویل میداد. در تلویزیون تبلیغ هم میکردیم. سس را میبردیم در مغازه، مغازهدار میگفت:«این چیه؟» میگفتیم: «سس مایونز». میگفت: «چیکارش میکنند؟» میگفتیم:«از این در سالاد اولویه استفاده میکنند» میگفت: «سالاد اولیه چیه؟». صبح ماشین میرفت پخش، سه چهار تا کارتن میفروخت و برمیگشت. گفتم: «خدایا چکار کنم؟» آن موقع به این فکر افتادم که باید فروش کاذب درست کنم.
این همان چیزی است که اسمش را گذاشتند ایجاد صف؟
بله. ایجاد اشتهای کاذب در مشتری. بیست سی نفر از قوم و خویش و فامیل، از بچه هفت هشت ده سال یا آدم هشتاد ساله را جمع کردم و گفتم شما که خیلی کار و کاسبی ندارید، بیایید مدتی به من کمک کنید. من صبح به شما پول میدهم، پخش که میرود از پیچ شمیران این سس را در مغازهها پخش میکند، شماها نیم ساعت بعد بروید داخل مغازه و بگویید: «آقا یک سس مایونز به من بده».
با پول من سس را بخرید و بیاورید اینجا. اول یکی میرفت و یک ربع بعدش یک خانم میرفت و نیم ساعت بعد یک آقای دیگر. مغازهدار میدید دارند میخرند، سه تایش را هم خودش میفروخت. یعنی اگر مثلاً پنج کارتون میگذاشتیم، دو کارتن را هم او میفروخت. سه کارتن را جمع میکردیم و فردا از شرکت دوباره پخش میکردم. مدتی که گذشت دیدیم این کافی نیست. باید فروشنده را عاشق کار بکنیم تا او احساسی عمل کند. اینطوری نمیشود.
آن موقع کامپیوتر نبود. به ویزیتورها گفتم که وقتی میروند در مغازهها سفارش و آدرس بگیرند، تاریخ تولد صاحب مغازه را هم بپرسید. آنها این اسامی را میآوردند و یک خانم را هم گذاشته بودم مامور این کار و هر روز که تولدشان بود، یک شاخه رز و یک کارت تبریک تولد را برای آنها ارسال میکردیم. غوغا شد. حاجی تلفن میکرد که آقای مدیر، زنم نمیداند که من کی متولد شدم.
شما مرا خجالت دادید، خدا حفظتان کند. آقا پنج کارتون سس هم بفرستید بیاید دم مغازه. او بود که میفروخت و خودش تبلیغ میکرد. هر کسی هم که میآمد نخود و لوبیا و ماست بخرد، یک شیشه سس هم به او میفروخت.
شما این روش را از کجا یاد گرفته بودید؟ آیا آن را در کتابی خوانده بودید؟
نه. همین طور فکر کرده بودم که چکار باید بکنم که مردم جنس را بشناسند و مغازهدارها هم با ما و تولید ما رابطه خوب داشته باشند.
پس یک کار شما این بود که در عرضهتان نوآوری داشته باشید و جنستان را خوب به دست مشتری برسانید. و جه دیگر و مهم این کار هم این بود که آنچه که عرضه میشود کیفیت داشته باشد. شما وقتی جنس را با خیال راحت به مشتری معرفی میکنید که از کیفیت آن مطمئن باشید. برای افزایش کیفیت چه کرده بودید؟
هر کسی که یک بار خریده بود دوباره میآمد برای اینکه جنس ما با یک فرمول خیلی خوب خارجی درست شده بود وبسیار عالی بود. البته آن موقع به تدریج در تلویزیون برنامههای آشپزی و تبلیغات اجرا میشد و طبیعتاً اینها تاثیر داشت. نمایشگاههایی برگزار میکردیم که در آن مایونز و سالاد درست میکردیم و مردم کمکم علاقمند میشدند.
آن موقع هنوز سس دیگری در ایران نبود؟
نه، خیر. شرکت بیژن، یک سس سالاد درست میکرد و میبرد در مغازهها میفروخت مایونز نبود بلکه یک سس سالاد بود. وقتی که ما آمدیم تبلیغ کردیم البته بازار او هم راه افتاد. البته بعد از انقلاب وضع ما بهتر شد چون قبل از آن واردات آزاد بود و جنسها بیضابطه میآمد و ما هر چه که به وزارت بازرگانی میگفتیم جلوی این کار را نمیگرفتند.
داخل مغازهها پر بود از جنسهای خارجی. انقلاب که شد ما توانستیم رشد خوبی داشته باشیم برای اینکه جلوی واردات آن گرفته شود و کیفیت کار ما هم خوب بود و مردم هم دوست داشتند. کمکم ترشیها و مرباها را هم وارد کارمان کردیم. مرغوبیت کارمان هم خوب بود. در مورد جنسهای بازار هم حسابی تحقیق میکردم. دو سال طول کشید که من سس خردل را به بازار دادم.
هر جا که تولید میکردیم، مطابق با یک روش علمی جهانی، از صد نفر آزمایشگر، بدون آنکه بدانند استفاده میکردیم. این صد نفر از طبقههای مختلف جامعه انتخاب میشدند تا درصد گرفته شود. وقتی که نظر حداقل 60 تا 65 درصد مثبت بود آن محصول را به بازار میدادیم و همیشه هم موفق بودیم. شکل آزمایش هم اینگونه بود که وقتی محصولی را تولید میکردیم، نماینده ما میرفت پیش یکی، و با او حال و احوال میکرد و با حالت عصبانیت یک موضوع را پیش میکشید و طرف را عصبانی میکرد و بعد در همان حالت فوران عصبانیت، محصول را از کیفش در میآورد و میخواست که او آن را تست کند.
اگر در همان حالت عصبانیت، چهره طرف باز میشد معلوم میشد که خوشمزه است و آن وقت پنجاه، شصت تا سوال را هم جواب میداد و فرآیند گزارش به این صورت تکمیل میشد.
خوشبختانه مهرامی که ما با سیزده کارگر و یک میلیون تومان سرمایه در حوالی قزوین شروع کردیم، در اثر پشتکار و فعالیت و درستی کار و امانتداری به یک جایگاه خوب دست پیدا کرد.
شد «مهرام، خوشمزه و خوشنام»
بله. خوشمزه و خوشنام
این تبلیغ از کی شروع شد؟
وقتی «مهرام» سهامی عام شد این تبلیغ هم شروع شد. ما دو درصد از فروشمان را برای تبلیغ گذاشته بودیم و وقتی شما پانصد میلیون یا یک میلیارد تومان و فروشی، تبلیغ شما به همان اندازه بالا میرود. خوشبختانه آن کارخانه سیزده کارگر یک میلیون تومانی شد هشت تا کارخانه بزرگ با پنج هزار پرسنل.
یک روش نوین که شما در آن زمان به کار بردید این بود که از کارخانجات کوچک موجود برای کارتان سرویس میگرفتید. کاری که الان و همان موقع، کارخانجات بزرگ دنیا انجام میدادند.
بله. بعدش کارخانه را بزرگ کردیم. وقتی که برند برند شده بود، خیلی از کارخانجات بودند که فروش نداشتند، من با آنها قرارداد میبستم که زیر نظر خود من کار کنند و ما محصول آنها را کنترل کنیم و با نام مهرام پخش کنیم. یک مسوول فنی در آن روز سیصد، چهارصد هزار تومان حقوق میگرفت و من او را در آن کارخانه میگذاشتم و اینطوری در آن کارخانه، برای من محصول تولید میکرد. بعد هم که وضع ما بهتر شد آن کارخانهها را خریدم.
خیلی ممنون آقای مهندس. صحبت با شما شیرین است اما ما میخواستیم در مورد مهرام و شکل گیری آن صحبت کنیم. خیلی ممنون که وقت گذاشتید
خواهش میکنم. موفق باشید
گفتگو با موسس برند مهرام-شاهرخ ظهیری
زندگینامه کارآفرینان موفق - مردان کارآفرین ایرانی |
مهندس ظهیری
بگذارید گفتوگویمان را با یک نکته جالب در مورد شما آغاز کنم. شما در دانشگاه درس «قضا» خواندید اما در مورد «غذا» کار کردید. البته این دو فقط در تلفظ شبیه به هم هستند و بین آنها فاصله زیاد است.
(خنده)... بله. از آن «قضا» به این «غذا» رسیدیم.
قرار بود قضاوت کنید اما...
اما وارد آشپزخانه شدیم. نکته جالبی را گفتید که تا حالا کسی به آن اشاره نکرده بود.
ما هم میخواهیم در مورد «غذا» حرف بزنیم. جایی که شما مهرام را تاسیس کردید و با ابتکارات اجرای و شیوههای اصولی آن را به یک برنده معتبر تبدیل کردید. البته اجازه بدهید قبل از آن نکتهای دیگر را بررسی کنیم شما در زندگیتان مسیری را داشتید که باعث شد که شم مدیریتیتان را تمرین و آن را تقویت کنید.
اول اینکه پدرتان خیلی زود فوت کرد و شما مدیر خانواده شدید. بعدش هم اینکه در رشته حقوق درس خواندید و آشنا شدن شما به مسایل حقوقی هم تواناییتان در مدیریت را بالا برد.
فرصتهایی که بعدا برایتان به وجود آمد و یا خودتان آنها را به وجود آوردید هم همینطور. اولین بار کی متوجه شدید که شم مدیریتی دارید؟ آیا چنین رویایی را در سر داشتید؟
در یک زمانی اعتماد به نفس من شکوفا شد و به این نتیجه رسیدم که هیچ کاری برایم غیرممکن نیست. وقتی در قم بودیم در هجده سالگی با دیپلم آموزگار شدم و الان هم در حدود سی و چهار پنج سال است که بازنشسته هستم. خود این بازنشستگی هم داستانی دارد که بماند.
در بیست و چهار سالگی وقتی که دانشکده را تمام کردم آمدم تهران و اینجا دبیرستانهای شمیرانات شدم. در تهران زندگیم با دویست و پنجاه تومان حقوق دبیری نمیگذشت بنابراین به این فکر افتادم یک کار خارج از برنامه هم داشته باشم پس تصمیم گرفتم بعد از ظهرها را در مدرسه درس بدهم و صبحها هم کار کنم. شدم تحصیلدار کارخانه درخشان یزد. آن موقع دو کارخانه بزرگ پارچهبافی در ایران معروف بود.
یکی کارخانه کازرونی بود در اصفهان و دیگری درخشان بود در یزد. کارخانه درخشان یزد لباسهای پلیس را هم تولید میکرد و لباسهای محصلها هم همهاش تولید کازرونی بود. من در شرکت درخشان به عنوان تحصیلدار مشغول شدم. کارخانه مشکلهایی داشت و من برای حل مشکل به هر جا که میرفتم، موفق بیرون میآمدم. یعنی این اعتماد به نفس و اعتقاد را داشتم که به هر جا که میروم باید تلاش کنم که موفق بیرون بیایم.
فکر میکنم این اعتماد به نفس دلایل خانوادگی هم داشت. به هر حال شما از خانوادهای بودید که پدر و مادر هر دو تاجرزاده بودند. هر چند که پدرتان مرحوم شده بود و وضع مالی خانوادگی آنقدر خوب نمانده بود اما حداقل اعتماد به نفس را به دست آورده بودید.
بله. وقتی پدرم فوت کرد من هفده سال و نه ماه داشتم. سه ماه بعد که تابستان تمام شد من شدم هجده سال تا توانستم به استخدام فرهنگ در بیایم. یعنی اول تابستان پدرم فوت کرد و در مهرماه شدم معلم. آن موقع فکر کردم و دیدم که مسوولیت خانواده به من سپرده شده است.
با وجود آنکه هجده سال بیشتر نداشتم، به این فکر نمیکردم که نمیتوانم کاری انجام بدهم بلکه مثل آدمی بودم که متوجه خطر نیست و حمله میکند. البته ما آن موقع یک درآمد دیگر هم داشتم.
حقوق بازنشستگی پدرتان؟
نه. بازنشستگی ایشان یادم نمیآید و فکر هم نمیکنم میگرفتیم. یک ملک در ملایر داشتیم که از آن هم درآمدی به ما میرسید.
داشتم از بازار میگفتم. به نظر من بازار یک دانشگاه است. من در آنجا خیلی چیزها را یاد گرفتم و اولین چیزی که یاد گرفتم درس صداقت، امانت و درستکاری است. یک نمونهاش را برایتان میگویم.
من تحصیلدار کارخانه درخشان شده بودم. ما از بهشهر پنبه میخریدیم. خدا رحمتشان کند پدر لاجوردیها این کار را میکرد. من آمدم در بازار در تجارتخانه آقای لاجوردی نشستم آنجا و برایم چای آوردند. در بازار با دلال خرید و فروش میکردند و میکند. آنها برای آدم جنس میخرند و میفروشند و در تجارتخانهها مرتب حضور دارند.
یک آقا بزرگ بود که دلال قهاری بود. از در آمد داخل و گفت: حاج آقا سلام علکیم. من آن پنبه دیروزی را از شما یک تومان بیشتر میخرم. پرسید کدام پنبه؟ گفت همان پنبه که داشتی معامله میکردی. من الان از شما یک تومان گرانتر میخرم. این هم پنج هزار تومان چک آن. حاج آقا گفت: من که آن را فروختم! آقا بزرگ گفت: چگ گرفتی؟ گفت: نه. گفت: سفته گرفتی؟ گفت: نه. گفت: چیزی را امضا کردی؟ گفت: نه. اما من حرف زدم.
حرف من امضاء است. من جوان آنجا نشسته بودم و چشمان من چهار تا شد. حرف یک بازاری امضاء بود. به جان عزیزت، الان نزدیک به 60 سال از آن روز میگذرد و من یک کلام حرفی نزدم که بعد از آن عمل غیر از آن انجام بدهم. شما حالا میبینید که طرف چک داده، امضاء کرده، حرف زده اما میزند زیرش. شکایت پشت شکایت و هزار گرفتاری دارند. ما آنجا صداقت و درستکاری را یاد میگرفتیم و همینطور اعتماد به نفس به دست آوردم که فکر میکردم هر کاری را میتوانم انجام بدهم و واقعاً هم انجام میدادم.
و همینطور در آنجا رشد هم میکردید چون در آن سالها آدم تحصیلکرده در بازار خیلی کم بود.
بله. البته تفکر کار کردن و کاری بودن هم مهم بود. من وقتی که میآمدم سرکار یک کارگر فروشگاه بودم. هنوز هم آن فروشگاه روبهروی دهنه بازار هست. منزل ما در خیابان عینالدوله بود. از آنجا پیاده میآمدم سه راه سیروس و از آنجا هم میآمدم بازار. خلوت هم بود.
پنج و نیم راه میافتادم. شش و نیم، هفت در قهوهخانه قنبر صبحانه و چاییام را میخوردم و میآمدم مغازه. تا یک مدتی جرات نمیکردند کلید را به من بدهند چون هنوز مرا نمیشناختند اما بعد صاحب کارخانه گفت آقای ظهیری خیلی زود میآید، کلید مغازه را به او بدهید که زودتر در را باز کند. حالا شما حساب کنید، من یک دبیر لیسانسیه، صبح چوب پر میآوردم، تمام طاقهها را میآوردم پایین و چوب پر میزدم و سرجایش میگذاشتم و بعد مغازه را آب پاشی میکردم و همه چیز را مرتب و منظم سرجایشان قرار میدادم.
بیرون مغازه یک عده بودند که مرغ میفروختند، از آنها خواهش میکردم بساطشان را کمی دورتر بگذارند. همه چیز را آماده میکردم برای یک روز خوب کاری. به این فکر نمیکردم که من، یک لیسانسیه هستم و نباید آنجا را آب و جارو کنم.
از کی مدیریت گرفتید؟ بعد از ماجرای شهربانی که در آن به اداره پلیس رفتید و شرکت را نجات دادید؟
بله. بعد از آن ماجرای شهربانی، من زیر و رو شدم. کارخانه داشت به سمت ورشکستگی میرفت. رئیس شهربانی یک نامه زده بود که دیگر از این شرکت پارچه نخرند. من آن موقع یک جوان بیست و چند ساله بودم. راهم نمیدادند به داخل شهربانی اما من بالاخره وقت گرفتم که پیش آقای تیمسار بروم.
به من ساعت هفت صبح وقت دادند و من شش صبح، وقتی هوا هنوز تاریک بود، دم شهربانی بودم. پلیسی که آنجا بود گفت حالا آمدهای اینجا چه کار کنی؟ برو آن طرف خیابان بایست تا بیایند. ساعت هفت داخل شهربانی بودم. قبل از آنکه به داخل اتاق بروم، آجودانی که آنجا بود گفت: ده دقیقه وقت داری.
در اتاق را که باز کردم، ترس مرا برداشت اما زود به خودم مسلط شدم.
گفت: سلام آقا. گفت: سلام. بفرمایید. گفتم: اجازه میفرمایید. گفت: بله بفرمایید.
گفتم: «من یک دانشجوی سال دوم دانشگاه تهران هستم. پدر ندارم. برای اداره زندگیام بعد از دانشگاه در بازار کار میکنم. از شما یک سوال دارم....»
دقت تیمسار بیشتر شد. دید یک جوان آمده و از او میخواهد سوال کند. گفت: بله. بفرمایید.
گفتم: شما حاضرید کاری که شما میکنید باعث شود من به تحصیلم ادامه ندهم یا نتوانم کاری انجام بدهم و یک خانواده، خانواده بدبختی بشود؟ گفت: «نه، آقا. شما جوانی هستی و داری تحصیل میکنی. بارکالله. خیلی خوب است. اینجا آمدی برای چه؟ من چه کار باید بکنم.» گفتم: «شما ده پانزده سال است که پارچه نیروی انتظامی را از کارخانه درخشان میخرید، من هم کارمند این کارخانه هستم.
امسال شما نوشتید که این پارچه از جای دیگری خریده شود. شما سالهاست که این پارچه را میخرید. در این سالها پرسنل شما به این نوع از پارچه عادت کردهاند و مشکلی هم با آن ندارند. قیمت آن هم که مناسب است. اگر شما این پارچه را نخرید شرکت ما ورشکست میشود و بلافاصله من و دیگر پرسنل اخراج میشویم.» تیمسار لحظهای فکر کرد و زنگ را فشار داد. یک سروان آمد و سلام نظامی داد. تیمسار کاغذی که روی آن نوشته شده بود از ما نخرند را داد به او و گفت: «بروید از درخشان بخرید»
آنقدر خوشحال شدم که انگار خدا دنیا را به من داده. این خوشحالی فقط به این خاطر نبود که میتوانستم به کارم در آنجا ادامه بدهم. اگر آنجا نبود من میرفتم جای دیگر کار میکردم. خوشحالی من از این بود که موفق شدهام یک کار مفید انجام بدهم.
فکر میکنم این اولین کار بزرگی بود که انجام دادید.
بله. آن روز میخواستم بال در بیاورم صاحب کارخانه آقای هراتی بود. خدا بیامرزدش. هفتهای دو سه روز به آن مغازه میآمد. روز اول که نامه شهربانی را دیده بود، غوعا کرد. گفت: «شما مردهاید، کار نمیکنید، نمیتوانید درست کار کنید چیزی که من ده سال تلاش کردم و ساختم را این بیعرضههای نالایق به باد دادند».
آن روز که این چیزها را گفته بود من گفته بودم که اجازه بدهید من تلاش بکنم که حلش کنم. فردای روزی که رفتم به شهربانی نامه را گذاشتم تو پاکت و دادم به مرحوم هراتی.آنقدر خوشحال شد که به من پانصد تومان پاداش داد. خیلی پول بود. ضمن اینها جایگاه من در آنجا هم خیلی رشد کرد و شدم حلال مشکلات. به هرجا که میرفتمن طوری وارد قضیه میشدم که طرف هیپنوتیزم میشد.
این دوره مهمی در کار شما بود چون به جاهای مختلفی میرفتید و با قوانین آنها آشنا میشدید و این برای کسی که بعدا میخواهد کارهای بزرگ بکند و مدیریتهای عمده داشته باشد مهم بود.
بله، مهم بود. من این خصوصیت را هنوز هم دارم. همین الان و در این سن و سال دبیر انجمن آبهای معدنی ایران هم هستم و تعداد زیادی از کارخانهها را رهبری میکنم. خیلی از کارها را با ریش سفیدی و صحبتها حل و فصل میکنم.
قرار بود که مهرام صحبت کنیم و کمی از بحث منحرف شدیم. البته همه اینها را میتوانیم مقدمه فرض کنیم و مقدمه خوبی هم شد. شما در بازار و در کارخانه درخشان کار کردید و بعد جاهای دیگری که اگر بخواهیم در موردشان صحبت کنیم باید یک کتاب را به آن اختصاص بدهیم و بعد در سال 49 شرکت خودتان را راه انداختید: مهرام»
قبل از این ذیحساب سازمان برنامه در گیلان بودم و چند سال هم در آنجا بودم. من اصولاً کار دولتی را دوست نداشتم. دلم میخواست فکر کنم و براساس ابتکار خودم کار را انجام بدهم. وقتی ذیحساب سازمان برنامه بودم، ذیحساب قدری بودم چون آدم سالمی بودم.
تمام پول طرحهای عمرانی دست ما بود. هر کار بزرگی که انجام میشد، مجری مثلاً استاندار بود وذیحساب سازمان برنامه یا مدیرکلهای آن. یک بار برای شش ماه مرا به عنوان مامور فرستادند خراسان چون طرحهای آنجا خوابیده بود. مقامات بالا عصبانی شده بودند و استاندار خراسان هم به خاطر بیمارستان هزار تختخوابی، طرحهای لشگری خراسان، راهسازی، دانشگاه، برق، آب و همه چیز مواخذ شده بود. ما مامور شدیم به آنجا و به سبک بخش خصوصی در طول شش ماه همه طرحها را راه انداختیم.
فوقالعاده رفته بودم آنجا و میخواستم زود برگردم تهران و مهرام را راه بیاندازم. تمام مدیرکلها آمدند پیش استاندار که ظهیری را نگهدار. اینها همه مستند است و مستندات آن در کتاب زندگینامه من آمده است. گفتند نگذارید برود. من در ذیحساب شبانهروز چهارده ساعت کار میکردم. استاندار مرا خواست. گفت: آقای ظهیری شما برای چه میخواهید از اینجا بروید. گفتم: من مامور فوقالعاده آمدم و کارم تمام شد و باید بروم. گفت: اینجا بمان. من به تو در خیابان احمدآباد زمین میدهم، یک قبر توی حرم میدهم و تو را جزو خدام افتخاری امام رضا(ع) قرار میدهم.
اینها هر سه جزو امتیازات مهم بود. گفتم: من باید بروم. آقای استاندار بگذار یک چیزی را رک و راست به شما بگویم؛ من کار دولتی را دوست ندارم. گفت: چرا؟ تو آتیه خوبی داری. تو با این سبک کارت تا وزارت هم میتوانی بروی. گفتم: من میخواهم یک کار راه بیاندازم و خودم در آن فکر کنم اما کار دولتی اینطور نیست. گفت: چطور نیست؟ گفتم: الان یک نامه میدهند خدمت شما، شما مینویسید: معاون استاندار، طبق مقررات اقدام کن، او مینویسد به مدیر کل، مدیرکل مینویسد به معاونش، معاون مینویسد به یکی دیگر و آخرش میرسد به دست یک کارمند.
این آدم اگر مشکل خانوادگی و مالی نداشته باشد شاید کارم درست شود اما اگر مشکلی داشته باشد یک ماده میگذارد جلوی آن که نمیشود. این نامه باز همین سلسله مراتب را طی میکند تا دوباره برسد به شما. اینکه مرا نمیخواهد. گفت: خیلی خوب، اگر شما چنین عقیدهای داری برو به امان خدا. خلاصه آنکه موافقت کرد و من آمدم تهران.
آمدید تهران و مهرام را راه انداختید. جایی که در آن از هم تجربیاتی که آن روز به دست آورده بودید استفاده کردید.
بله. آنچه را که تا آن روز یاد گرفته بودم، اینجا به کار گرفتم. آمدم که برای خودم کار کنم. من یک باجناق داشتم که در آمریکا کار میکرد. آمد تهران گفت که نمیدانی الان در آمریکا چه خبر است. الان در آمریکا روی همه میزها سس هست و همه در هنگام غذا خوردن از آن استفاده میکنند. تو اگر میخواهی وارد کار غذا شوی، بیا سس تولید کن.
پس ایشان تنها باجناقی بودند که دشمنی نکردند!
البته اولش دشمنی بود برای اینکه چیزی را تولید کردیم که هیچ کس آن را نمیشناخت و حتی نمیدانست مورد مصرفش چیست. آن موقع هنوز مایونز توی این مملکت نبود. همه در خانهها آب لیمو و روغن زیتون میخوردند. ما آمدیم کارخانه را راه انداختیم و سس را تولید کردیم اما مانده بودیم که چکار باید بکنیم. آمدیم کار تبلیغاتی را شروع کردیم.
ویزیتور با دستکش و کلاه و لباسی که روی سینه و پشتش آرم شرکت نوشته بود جنس را تحویل میداد. در تلویزیون تبلیغ هم میکردیم. سس را میبردیم در مغازه، مغازهدار میگفت:«این چیه؟» میگفتیم: «سس مایونز». میگفت: «چیکارش میکنند؟» میگفتیم:«از این در سالاد اولویه استفاده میکنند» میگفت: «سالاد اولیه چیه؟». صبح ماشین میرفت پخش، سه چهار تا کارتن میفروخت و برمیگشت. گفتم: «خدایا چکار کنم؟» آن موقع به این فکر افتادم که باید فروش کاذب درست کنم.
این همان چیزی است که اسمش را گذاشتند ایجاد صف؟
بله. ایجاد اشتهای کاذب در مشتری. بیست سی نفر از قوم و خویش و فامیل، از بچه هفت هشت ده سال یا آدم هشتاد ساله را جمع کردم و گفتم شما که خیلی کار و کاسبی ندارید، بیایید مدتی به من کمک کنید. من صبح به شما پول میدهم، پخش که میرود از پیچ شمیران این سس را در مغازهها پخش میکند، شماها نیم ساعت بعد بروید داخل مغازه و بگویید: «آقا یک سس مایونز به من بده».
با پول من سس را بخرید و بیاورید اینجا. اول یکی میرفت و یک ربع بعدش یک خانم میرفت و نیم ساعت بعد یک آقای دیگر. مغازهدار میدید دارند میخرند، سه تایش را هم خودش میفروخت. یعنی اگر مثلاً پنج کارتون میگذاشتیم، دو کارتن را هم او میفروخت. سه کارتن را جمع میکردیم و فردا از شرکت دوباره پخش میکردم. مدتی که گذشت دیدیم این کافی نیست. باید فروشنده را عاشق کار بکنیم تا او احساسی عمل کند. اینطوری نمیشود.
آن موقع کامپیوتر نبود. به ویزیتورها گفتم که وقتی میروند در مغازهها سفارش و آدرس بگیرند، تاریخ تولد صاحب مغازه را هم بپرسید. آنها این اسامی را میآوردند و یک خانم را هم گذاشته بودم مامور این کار و هر روز که تولدشان بود، یک شاخه رز و یک کارت تبریک تولد را برای آنها ارسال میکردیم. غوغا شد. حاجی تلفن میکرد که آقای مدیر، زنم نمیداند که من کی متولد شدم.
شما مرا خجالت دادید، خدا حفظتان کند. آقا پنج کارتون سس هم بفرستید بیاید دم مغازه. او بود که میفروخت و خودش تبلیغ میکرد. هر کسی هم که میآمد نخود و لوبیا و ماست بخرد، یک شیشه سس هم به او میفروخت.
شما این روش را از کجا یاد گرفته بودید؟ آیا آن را در کتابی خوانده بودید؟
نه. همین طور فکر کرده بودم که چکار باید بکنم که مردم جنس را بشناسند و مغازهدارها هم با ما و تولید ما رابطه خوب داشته باشند.
پس یک کار شما این بود که در عرضهتان نوآوری داشته باشید و جنستان را خوب به دست مشتری برسانید. و جه دیگر و مهم این کار هم این بود که آنچه که عرضه میشود کیفیت داشته باشد. شما وقتی جنس را با خیال راحت به مشتری معرفی میکنید که از کیفیت آن مطمئن باشید. برای افزایش کیفیت چه کرده بودید؟
هر کسی که یک بار خریده بود دوباره میآمد برای اینکه جنس ما با یک فرمول خیلی خوب خارجی درست شده بود وبسیار عالی بود. البته آن موقع به تدریج در تلویزیون برنامههای آشپزی و تبلیغات اجرا میشد و طبیعتاً اینها تاثیر داشت. نمایشگاههایی برگزار میکردیم که در آن مایونز و سالاد درست میکردیم و مردم کمکم علاقمند میشدند.
آن موقع هنوز سس دیگری در ایران نبود؟
نه، خیر. شرکت بیژن، یک سس سالاد درست میکرد و میبرد در مغازهها میفروخت مایونز نبود بلکه یک سس سالاد بود. وقتی که ما آمدیم تبلیغ کردیم البته بازار او هم راه افتاد. البته بعد از انقلاب وضع ما بهتر شد چون قبل از آن واردات آزاد بود و جنسها بیضابطه میآمد و ما هر چه که به وزارت بازرگانی میگفتیم جلوی این کار را نمیگرفتند.
داخل مغازهها پر بود از جنسهای خارجی. انقلاب که شد ما توانستیم رشد خوبی داشته باشیم برای اینکه جلوی واردات آن گرفته شود و کیفیت کار ما هم خوب بود و مردم هم دوست داشتند. کمکم ترشیها و مرباها را هم وارد کارمان کردیم. مرغوبیت کارمان هم خوب بود. در مورد جنسهای بازار هم حسابی تحقیق میکردم. دو سال طول کشید که من سس خردل را به بازار دادم.
هر جا که تولید میکردیم، مطابق با یک روش علمی جهانی، از صد نفر آزمایشگر، بدون آنکه بدانند استفاده میکردیم. این صد نفر از طبقههای مختلف جامعه انتخاب میشدند تا درصد گرفته شود. وقتی که نظر حداقل 60 تا 65 درصد مثبت بود آن محصول را به بازار میدادیم و همیشه هم موفق بودیم. شکل آزمایش هم اینگونه بود که وقتی محصولی را تولید میکردیم، نماینده ما میرفت پیش یکی، و با او حال و احوال میکرد و با حالت عصبانیت یک موضوع را پیش میکشید و طرف را عصبانی میکرد و بعد در همان حالت فوران عصبانیت، محصول را از کیفش در میآورد و میخواست که او آن را تست کند.
اگر در همان حالت عصبانیت، چهره طرف باز میشد معلوم میشد که خوشمزه است و آن وقت پنجاه، شصت تا سوال را هم جواب میداد و فرآیند گزارش به این صورت تکمیل میشد.
خوشبختانه مهرامی که ما با سیزده کارگر و یک میلیون تومان سرمایه در حوالی قزوین شروع کردیم، در اثر پشتکار و فعالیت و درستی کار و امانتداری به یک جایگاه خوب دست پیدا کرد.
شد «مهرام، خوشمزه و خوشنام»
بله. خوشمزه و خوشنام
این تبلیغ از کی شروع شد؟
وقتی «مهرام» سهامی عام شد این تبلیغ هم شروع شد. ما دو درصد از فروشمان را برای تبلیغ گذاشته بودیم و وقتی شما پانصد میلیون یا یک میلیارد تومان و فروشی، تبلیغ شما به همان اندازه بالا میرود. خوشبختانه آن کارخانه سیزده کارگر یک میلیون تومانی شد هشت تا کارخانه بزرگ با پنج هزار پرسنل.
یک روش نوین که شما در آن زمان به کار بردید این بود که از کارخانجات کوچک موجود برای کارتان سرویس میگرفتید. کاری که الان و همان موقع، کارخانجات بزرگ دنیا انجام میدادند.
بله. بعدش کارخانه را بزرگ کردیم. وقتی که برند برند شده بود، خیلی از کارخانجات بودند که فروش نداشتند، من با آنها قرارداد میبستم که زیر نظر خود من کار کنند و ما محصول آنها را کنترل کنیم و با نام مهرام پخش کنیم. یک مسوول فنی در آن روز سیصد، چهارصد هزار تومان حقوق میگرفت و من او را در آن کارخانه میگذاشتم و اینطوری در آن کارخانه، برای من محصول تولید میکرد. بعد هم که وضع ما بهتر شد آن کارخانهها را خریدم.
خیلی ممنون آقای مهندس. صحبت با شما شیرین است اما ما میخواستیم در مورد مهرام و شکل گیری آن صحبت کنیم. خیلی ممنون که وقت گذاشتید
خواهش میکنم. موفق باشید
آخرين بروز رساني (جمعه ، 12 اسفند 1390 ، 01:11)